.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۱→
لبخندمحوی روی لبم نشوندم...چشم ازش برداشتم وسرم وانداختم پایین...نمی تونستم توچشماش خیره بشم وبهش دروغ بگم...
- آره.خیلی خوب بود...
برای چند لحظه طولانی سکوت کرد...سکوتش نشون می داد که فهمیده حرفم دروغ بوده!
بلاخره لحن نگران و دلسوزش سکوت وشکست:
خوب نخوابیدی...چشمای قرمز و گود افتاده ات بهم میگه که دیشب خوب نبودی.مطمئنم پلک روی هم
نذاشتی...دیانا...چی شده داداشی؟چی آبجی کوچولوی من وانقد ناراحت کرده؟
یه حسی بهم می گفت که حالا وقشته...باید حرف بزنم!...
بغض توی گلوم وفرو دادم وزیر لب گفتم:باید باهات حرف بزنم رضا...وقت داری؟...
- من همیشه برای آبجی کوچولوی خودم وقت دارم...
سر بلند کردم وخیره شدم تو چشماش...مُردد بودم!نمی دونستم از پس ِگفتن اون حرفا برمیام یانه...خیلی سخت بود که بخوام اون حرفارو به زبون بیارم.
رضا که تردید من ودید،لبخند مهربونی روی لبش نشوند ودستم وتودستش گرفت...دستم ومحکم فشرد وبا لحن آرامش بخشی گفت:بگو دیانا...رضا به حرفات گوش میده...هرچیزی که باشه...تو فقط بگو ونذار حرف دلت بشه درد دل!
لحن آرومش بهم توان حرف زدن داد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزون بود...بعداز یه مکث کوتاه،با صدای خش داری گفتم:باید برم رضا...
با این حرفم،لبخند روی لبش محو شد وبی اختیار دستم ورها کرد...
اخمی ریزی کرد و باتعجب گفت:بری؟...کجا؟!
- خودمم هنوز نمی دونم...فقط می خوام برم واینجا نباشم!...هرجایی به جز اینجا باشه،راضیم...فقط باید برم تا بیشتراز این عذاب نکشم.
- یعنی چی؟...چی داری میگی دیانا؟...
لب خشکم وبا زبون خیس کردم وسرم وبه زیر انداختم.
خجالت می کشیدم توچشماش خیره بشم واز عشقم حرف بزنم...ترجیح می دادم سرم پایین باشه.
بعد از چند لحظه سکوت،بلاخره شروع کردم به تعریف کردن...
از همه چی گفتم...از صمیمی شدن خودم و ارسلان...از اتفاقای بینمون...از احساسی که به وجود اومده بود...از عشقمون...از دوری دوماه امون..از دیروز...از حقیقت تلخی که زندگیم ونابود کرده بود...از همه چی...
حرف زدن درباره احساس وعشق،اونم برای یه برادر اصلا کار ساده ای نیست...درسته خیلی با رضا صمیمی بودم ولی بازم گفتن اون حرفا برام سخت بود...بلاخره به هرسختی بود،همه چیزو براش تعریف کردم تا یک نفر از غمی که توی دلم جاخوش کرده بود،خبر داشته باشه.تنها آدم معتمدی که توی اون وضعیت سراغ داشتم،رضا بود...
حرفام که تموم شد،حتی سربلند نکردم که نگاهش کنم...
پربغض وغمگین گفتم:رضا...این خواهر دیوونه تو ناخواسته عاشق شد!...و اونقدر پرروئه که نشسته روبروت واز احساس وعشقش واست حرف میزنه!!!سرم داد بزنی حق داری...دعوام کنی...حتی...حاضرم دست روم بلند کنی...کاری که هیچ وقت نکردی!...ولی رضا...جونه پانیذ،جونه مامان وبابا...تنهام نذار...پشتم وخالی نکن...من...توی این وضعیت،به جز توکسی رو ندارم...تورو خدا تنهام نذار داداشی.دارم دیوونه میشم...همه دنیای من یه شبه نابود شده...تودیگه با رو برگردوندنت بیشتر از این نابودم نکن...
- آره.خیلی خوب بود...
برای چند لحظه طولانی سکوت کرد...سکوتش نشون می داد که فهمیده حرفم دروغ بوده!
بلاخره لحن نگران و دلسوزش سکوت وشکست:
خوب نخوابیدی...چشمای قرمز و گود افتاده ات بهم میگه که دیشب خوب نبودی.مطمئنم پلک روی هم
نذاشتی...دیانا...چی شده داداشی؟چی آبجی کوچولوی من وانقد ناراحت کرده؟
یه حسی بهم می گفت که حالا وقشته...باید حرف بزنم!...
بغض توی گلوم وفرو دادم وزیر لب گفتم:باید باهات حرف بزنم رضا...وقت داری؟...
- من همیشه برای آبجی کوچولوی خودم وقت دارم...
سر بلند کردم وخیره شدم تو چشماش...مُردد بودم!نمی دونستم از پس ِگفتن اون حرفا برمیام یانه...خیلی سخت بود که بخوام اون حرفارو به زبون بیارم.
رضا که تردید من ودید،لبخند مهربونی روی لبش نشوند ودستم وتودستش گرفت...دستم ومحکم فشرد وبا لحن آرامش بخشی گفت:بگو دیانا...رضا به حرفات گوش میده...هرچیزی که باشه...تو فقط بگو ونذار حرف دلت بشه درد دل!
لحن آرومش بهم توان حرف زدن داد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزون بود...بعداز یه مکث کوتاه،با صدای خش داری گفتم:باید برم رضا...
با این حرفم،لبخند روی لبش محو شد وبی اختیار دستم ورها کرد...
اخمی ریزی کرد و باتعجب گفت:بری؟...کجا؟!
- خودمم هنوز نمی دونم...فقط می خوام برم واینجا نباشم!...هرجایی به جز اینجا باشه،راضیم...فقط باید برم تا بیشتراز این عذاب نکشم.
- یعنی چی؟...چی داری میگی دیانا؟...
لب خشکم وبا زبون خیس کردم وسرم وبه زیر انداختم.
خجالت می کشیدم توچشماش خیره بشم واز عشقم حرف بزنم...ترجیح می دادم سرم پایین باشه.
بعد از چند لحظه سکوت،بلاخره شروع کردم به تعریف کردن...
از همه چی گفتم...از صمیمی شدن خودم و ارسلان...از اتفاقای بینمون...از احساسی که به وجود اومده بود...از عشقمون...از دوری دوماه امون..از دیروز...از حقیقت تلخی که زندگیم ونابود کرده بود...از همه چی...
حرف زدن درباره احساس وعشق،اونم برای یه برادر اصلا کار ساده ای نیست...درسته خیلی با رضا صمیمی بودم ولی بازم گفتن اون حرفا برام سخت بود...بلاخره به هرسختی بود،همه چیزو براش تعریف کردم تا یک نفر از غمی که توی دلم جاخوش کرده بود،خبر داشته باشه.تنها آدم معتمدی که توی اون وضعیت سراغ داشتم،رضا بود...
حرفام که تموم شد،حتی سربلند نکردم که نگاهش کنم...
پربغض وغمگین گفتم:رضا...این خواهر دیوونه تو ناخواسته عاشق شد!...و اونقدر پرروئه که نشسته روبروت واز احساس وعشقش واست حرف میزنه!!!سرم داد بزنی حق داری...دعوام کنی...حتی...حاضرم دست روم بلند کنی...کاری که هیچ وقت نکردی!...ولی رضا...جونه پانیذ،جونه مامان وبابا...تنهام نذار...پشتم وخالی نکن...من...توی این وضعیت،به جز توکسی رو ندارم...تورو خدا تنهام نذار داداشی.دارم دیوونه میشم...همه دنیای من یه شبه نابود شده...تودیگه با رو برگردوندنت بیشتر از این نابودم نکن...
۱۰.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.